شعر مشهور مولوی
نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
 
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
 
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
 
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
 
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
 
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
 
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
 
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
 
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
 
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
 
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
 
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
 
کیست در گوش که او می شنود آوازم
 
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
 
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
 
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
 
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
 
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
 
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
 
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
 
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
 
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
 
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
 
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
 
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
 
والله این قالب مردار به هم در شکنم
 
 
 
 
 




:: برچسب‌ها: شعر مشهور از مولانا ,
:: بازدید از این مطلب : 2059
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: